ایلیاجونایلیاجون، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

مهمون ناخونده

پســـری داریم که مــاهــه♡

پسری داریم که ماهه عزیز جون باباست دوستش داره مادرش چونکه زرنگ و داناست دست بزنید براش که خیلی آقاست... گلپسر ۴ساله ما واقعا آقاست. وقتی من یا بابایی چیزی براش میخریم چپ و راست فقط تشکر میکنه اونقد که آدم دلش میخواد فقط براش خرید کنه چند روز پیش به خواهری کلاس اولی، یه کتاب رنگ آمیزی الفبا که قولش رو ازم گرفته بود جایزه دادم که شما حسابی معترض شدی و دقیقا همون رو میخواستی. با کلی توضیح و تفسیر تونستم قانعت کنم که یه دونه خوشگلترش رو برات بخرم. اما ازونجا که عاشق موتور هستی شرط گذاشتی که باید رنگاموزی(رنگ آمیزی ) موتور هم داشته باشه. خلاصه امروز که رفته بودم خرید رفتم سراغ کتاب قصه ها و بعد از کلی گشتن چشمم به کتاب "آشنایی با...
13 بهمن 1398

آرامـش مــن

تو ️ دوسٺ داشتنٺ را بہ من بسپار تا با تار و پود جانم بهترین تن پوش عشق را برایٺ ببافم. ‌ نیاز مندیم، به یک آرامشِ ماندنی؛ به یک حالِ خوب تمام نشدنیِ نیازمندیم به یک بودنِ ناب، بدون هیچ ترسِ از دست دادنی!     ...
3 بهمن 1398

اولـــیـــن بــرف بـــازی

و اما جونم بگه از ماجرای برف دیدن گلپسری در آستانه پنج سالگی برای اولین بار؛ البته سال گذشته رفتیم سپیدان اما به برف بازی نرسیدیم چون برفا آب شده بود و یه کم بیشتر ازش نمونده بود که از همونم هیچ خاطره ای نداشتی. امسال وقتی بارش برف رو از تلویزیون یا برف بازی نازنین و یاسمین رو میدیدی _ محل زندگیشون هر سال برف سنگین میباره_ میگفتی مامان چرا خونه ما برف نمیاد میخوایم با عزیزی آدم برفی درست کنیم. ناگفته نماند که مدتهاست دوتایی کیفتون رو با لوازم مورد نیاز ساخت آدم برفی آماده کردین و بیصبرانه منتظر بودین که یه روز از خواب بیدار شین و همه جا رو سفید ببینین. معمولا ما جنوبیها از لذت بارش برف و ساختن آدم برفی محرومیم و بیشتر باید از تلویزیون تماش...
2 بهمن 1398

مـــهــنــدس بـــازی

جونم بگه از مهندس کوچولوی مامان که همچنان و هر روز با بازی با جعبه آچار بابایی و باز و بسته کردن پیچ و مهره و بقول خودش تعمیرات روزگار میگذرونه. امروز صبح زود که چه عرض کنم کله سحر هوا گرگ و میش بود که بیدار شد برای رفع تشنگیش اما دیگه خوابش نبرد که نبرد. هرچی مامان خودش رو زد به خواب و هی غر زد که پسرجان، جان مادرت بگیر بخواب دید نخیییییر تعمیرکار سحرخیز میخواد کارشو شروع کنه و سروصدا و تلق تولوق راه بندازه یه چیزی شبیه بازار مسگرا دستیار بیچاره هم که من باشم باید برم جعبه آچار و وسیله ای که قراره درستش کنه کول کنم بذارم دم دستشون مبادا کارمو دیر انجام بدم بعدم میفرمایند؛ اینا رو بذار زود برو برام یه صبحونه آماده کن بخورم نمیدو...
11 دی 1398

چهارمین یلدا

بوی یلدا را میشنوی؟ انتهای خیابان آذر... باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان.. قراری طولانی به بلندای یک شب.. شب عشق بازی برگ و برف... پاییز چمدان به دست ایستاده! عزم رفتن دارد... آسمان بغض کرده و میبارد. خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست... کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز... و... تمام میشود پاییز رفتنت به خیر... سفرت بی خطر  چهارمین یلدای گلپسری حیاط خونه بابابزرگ ️ ️   ️ ️     دسته جمعی پسرخاله ها ️ ️     ️ ️     اینم استوری نوه ارشد خانواده به مناسبت تولد تنها پ...
1 دی 1398

تولد چــهـار سـالـــگـــی

پسر عزیز تر از جانم روز به دنیا امدنت زیباترین روز زندگیم است گاهی با خود فکر میکنم که شاید روزی… جایی…. برای گنجشکی دانه ای پاشیدم که پاداش خداوند به من خنده های زیبای توست فرشته ی کوچک من از خدا هزاران بار ممنونم که شادی بودنت را به من بخشید پسرم تولدت مبارک ️ 🍿   🍿     🍿     دورت بگردم مامان جونم درد و بلات به جونم   ...
29 آذر 1398

اولــیـن عکس پرســنـــلـــی

سلام به مرد کوچیک مادر. از ماجرای گرفتن یه دونه عکس سه در چهار بگم برات که بخاطر بدقلقی جنابعالی دقیقا چهار پنج ماه طول کشید. از آذرماه که سه ساله شدی الزاما دفترچه بیمه ات باید عکسدار میشد . موقع تمدید دفترچه هامون فقط دفترچه شما اونجا موند و معطل یک عکس پرسنلی بود. اولین بار اول دی ماه بود که بردمت آتلیه اما با هیچ وعده وعید و به هیچ طریقی نتونستیم قانعت کنیم که روی صندلی بشینی یا حتی ایستادنی یه عکس ازت بندازن و بیخیالش شدیم. دفعه دوم بعد از عید نوروز یعنی اوایل فروردین امسال بود که باز رفتیم آتلیه. آخه دفعه اول النا باهامون نبود و گفتیم این سری با وجود خواهری حتما اون اخم و تخمها رو میذاری کنار . اما نخیر ... باز همون آش بود ...
9 خرداد 1398

نیمه اردیبهشت

سلام گلپسر. جمعه نیمه اردیبهشت ماه است و امروز بعدازظهر مسیر پیاده روی جاده سلامت قصرالدشت رو تا تونستیم قدم زدیم. با مترو رفتیم اونجا چون اون مسیر ماشین رو نبود. مسیر برگشت هم به اندازه رفت طولانی بود و چون امروز خواب ظهرت هم کنسل شد موقع برگشتن خسته بودی. گفتی میخوام بغلت شم _پام درد میکنه_ "همیشه وقتی میخوای خودت راه نری اینو میگی". گفتم خب مامانی هم خسته میشه گفتی ؛ "نه من همش بوست میکنم که خستگیت در بره" آخه من نخوامم مگه میتونم بغلت نکنم با این زبون ریختنات عشق من ... دو سه دقیقه ای بغل بودی و هی مامانی رو ماچ میکردی و میگفتی؛ "حالا خستگیت در گرفت؟ " تا اینکه چشمت افتاد به یه سگ خوشگل. اونوقت بود ...
13 ارديبهشت 1398

بنلی سوار

ایــــــلــــــیــــــا ڪــوچــــــولــــــوے مــــــن ســــــه ســــــال و ســــــه مــــــاهه شــــــده و همـــــــچــــــنــــــان عــــــاشــــــق مــــــوتــــــورســــــیــــــڪــلــــــتــــ،فــــــرقــــــےنــــــمــــــیــــــڪــنــــــهاز چــــــه نــــــوعــــــے،بــــــزرگــــبــــــاشــــــهیــــــا ڪــوچــــــیــــــڪ دلــــــش مــــــیــــــره بــــــراشــــ. گــــــلــــــپــــــســــــرنــــــمــــــیــــــدونــــــےمــــــامــــــانــــــے چــــــقــــــدر از مــــــوتــــــور مــــــیــــــتــــــرســــــه ڪــه.دلــــــمــمــــــیــــــخــــــواســــــت تــــــو هم دوســــــتــــــش نــــــداشــــــتــــــے آخــــــه ایـ...
11 ارديبهشت 1398