ایلیاجونایلیاجون، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

مهمون ناخونده

چهارمین یلدا

1398/10/1 19:05
97 بازدید
اشتراک گذاری

بوی یلدا را میشنوی؟

انتهای خیابان آذر...

باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان..

قراری طولانی به بلندای یک شب..

شب عشق بازی برگ و برف...

پاییز چمدان به دست ایستاده!

عزم رفتن دارد...

آسمان بغض کرده و میبارد.

خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست...

کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز...

و... تمام میشود

پاییز

رفتنت به خیر...

سفرت بی خطر 


چهارمین یلدای گلپسری
حیاط خونه بابابزرگ

 


 

 


دسته جمعی پسرخاله ها

 

 


 

 


اینم استوری نوه ارشد خانواده به مناسبت تولد تنها پسرخاله فسقلیش
اینو بخاطر این نوشته که خودش دهه شصتیه و ۶تا نوه ای که تا قبل از تولد شما گلپسر به خانواده اضافه شدن همه دختر بودن .
خلاصه سه دهه گذشت و بالاخره هفتمین نی نی از بچه خاله ها پسر شد. پسرخاله ای که عاشق پسرخاله بزرگه بود و خیلی دوست داشت جدا نشه ازش، اما واسه پایه شدن خیلی کوچولو بود
مثلا دیشب که شب نشینی یلدامون تا نصف شب طول کشید و حسابی از وقت خوابت گذشته بود، بیدار مونده بودی و همش پیش پژمان نشسته بودی. تازه اون موقع با آرش میخواستن برن یه کم با ماشین دور بزنن که تو هم پشت سرشون میدوییدی و میگفتی منم میخوام باهاتون بیام و این صحنه باعث خنده همه شده بود.
الهی مامان فدات شه که خودتو همقد و اندازه اونا میبینی . وقتی هم که رفتن دلخور شده بودی، همینطور که تو بغلم داشت از خستگی خوابت میبرد و چشماتو میبستی گله میکردی که چرا اجازه ندادم تو رو با خودشون ببرن مگه چی میشه ؟
آخه همیشه وقتی غذا میخوری بلند میشی روی انگشتای پات وامیستی و میگی ببین مامان چقدر بزرگ شدم و منتظری که من تایید کنم و ذوق کنم که دیگه کوچولو نیستی.
میمیرم برا اینکارات عزیز دلم و روزی هزار مرتبه شکر میکنم خدای مهربونمون رو . عاششششقتم مرد کوچیک مامان .
✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)