ایلیاجونایلیاجون، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

مهمون ناخونده

اندر حکایت یکسالگی

1395/10/3 17:36
181 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل گلی مامان. دیشب یعنی دوم دی ماه که شب جمعه میشد و شهرستان بودیم خونه بابابزرگ شب یلدا بود. آخه چون دوتا خاله ها اونجان و بقیه شیراز ،فقط شب جمعه اس که میتونیم همه درو هم جمع باشیم. بجز اون تولد دوباره پسر گلم بود و تو حیاط خونه پدری، کنار آتیش و لوبیاگرم و هندونه و هله هوله های یلدایی واسه ایلیا جونم "تولدت مبارک" خوندیم و خاله فرح و خاله فیروزه و مامان بزرگ زحمت کشیدن و کادوهای تولدِ نقدی لطف کردن.با تجدید خاطره یلدای پارسال حسابی خندیدیم و خلاصه که شبی شد خاطره انگیز... 

بذار حکایت بامزه شب تولد تو رو که باعث شده خاله ها بهت لقب "یلدا خراب کن" بِدَن برات تعریف کنم مامانی... حول و حوش غروب بود که تازه متوجه شدم دردم درد زایمانه و تو زودتر از موعد مقرّر خیال اومدن به دنیا رو داری عزیزکم. توی راه بیمارستان، بابا با عمو ایمان تماس گرفت که زود خودش رو برسونه شیراز و بیاد در مغازه. بعدش هم به خاله اینا که خونه بابابزرگ بودن زنگ زد که اگه خواستن با عموایمان بیان ولی اونا که حسابی واسه شب یلدا تدارک دیده بودن بحساب اینکه خاله مهناز شیرازه و پیشم هست گفته بودن فردا صبح زود میایم. خلاصه به پنج دقیقه نمیکشه که پشیمون میشن و دوباره وقتی هنوز تو راه بیمارستان بودیم به بابایی زنگ میزنن که به عموایمان بگه بره دنبالشون. ولی عمو دیگه حرکت کرده بود و بابایی دیگه هرچی بهش زنگ زد گوشیش خاموش بود . اونا هم سریع آژانس میگیرن و میان شیراز که خودشون رو برسونن بیمارستان. به گفته خودشون اولش از کار خودشون کُلی تو ماشین خندیدن و بعدش دلشوره گرفتن و حسابی گریه کردن. راننده آژانس هم مات و مبهوت نگاهشون میکرده. بالاخره قبل از بدنیا اومدنت رسیده بودن و با بابایی و خاله مهناز و عمه مریم تو سالن انتظار منتظر  موندن. حالا یه عالمه لوبیاگرم که  مامان بزرگ پخته بود و رو دستش مونده بود با خراب شدن برنامه هاشون بخاطر تو فسقلی بود که عجله داشتی واسه اومدن. فدات شم عزیز دلم...

اینم سوژه خنده دورهمیِ دیشبمون  که خیلی خوش گذشت. 

راستی گلم چهارشنبه واسه مراقبت یکسالگی بردمت بهداشت. قد گلپسری ۷۴ و وزن ۱۰کیلو و نیم بود. تازه شکایت تو رو هم پیش دکتر کردم که چاره ای برای شب بیداری من پیدا کنه. چون تعداد دفعات بیدار شدنت اصلاً قابل شمارش نیست و به جرات میتونم بگم بیشتر شبها حتی سه ساعت هم نمیخوابم. علاوه بر اون صبحها خیلی زود بیدار میشی و بخاطر همین خیلی کم پیش میاد که بعدازظهر خواب باشی که مامانی هم بتونه یه کم استراحت کنه. از بس که شب تا صبح بلند میشم و بهت شیر میدم صبحها با همون خستگی شب از جام بلند میشم. خودم احساس کردم خیلی گرسنه میشی و علت بیدار شدنت همینه . شیر پاستوریزه هم الان که یکساله شدی بهت دادم ولی اصلاً نخوردی. با اینکه دوست ندارم شیر خشکی بشی ولی چون دلم سوخت از دکتر خواستم اگه علت بیدار شدنت گرسنگی هست یه شیر کمکی فقط برای شب پیشنهاد بده. اما دکتر با احتساب وزن و قد جنابعالی فرمودن که وزن یکسالگی شما بسیار عالیه و اگه شیر کمکی استفاده کنی به مشکل اضافه وزن  دچار میشی . با همه سختیهاش از این حرف دکتر خیلی خوشحال شدم مامانی. خداروشکر میکنم که همه چیز ایده آله و این خیلی بهتر از آینه که کمبود وزن و اختلال رشد داشته باشی. تازه سال دوم زندگیت بمراتب واسه من خیلی آسونتر از سال اولت هس بخاطر مشکل پاهای کوچولوت عشق من. یکسال با همه سختی و گیر و گورش مثل باد گذشت پس یکسال دیگه هم زود میگذره و وقت از شیر گرفتن مرد کوچکم میرسه. 

دیگه اینکه هنوز راه نمیری و حرف زدنت هم فقط تو سه کلمه خلاصه میشه؛"بابا، ماما،دَدَر"... بخاطر همینه که بابایی تو رو تنبل خان صدا میکنه. 

تو بالا رفتن از پله ها حسابی مهارت پیدا کردی و همینکه چشم ازت بردارم روی بالاترین پله نشستی و با شادی برای این موفقیت بزرگت دست میزنی.. 

وقتی تو آشپزخونه مشغول کارم میای پاهامو میچسبی تا بغلت کنم و بیشتر کارا رو بچه بغل انجام میدم... بخصوص شکستن تخم مرغ توی ظرف اونم با یک دست که دکتراش رو گرفتم. هیشکی نمیتونه مثل مامانی اینجوری یه دستی تخم مرغ بشکنه...لبخند

وقتی هم از بغلم پایین بیای و اجازه بدی کاری انجام بدم یه جای دیگه مشغول خرابکاری هستی. مثلاً کار جدیدت خالی کردن کابینتها و کشوهای کمد من و الناس...خلاصه استاد خرابکاری هستی و کار اضافه تراشیدن واسه مامانی..

وقتی لباسشویی روشن میکنم فقط روبروش میشینی و بهش خیره میشی. هر دفعه هم انگار جدیدترین چیز دنیا رو دیدی و همیشه برات تازگی داره .. 

عاشق بیرون رفتنی و با رفتن بابایی گریه میکنی و میخوای باهاش بری. یعنی نه فقط بابایی، کلاً مامانی رو راحت میفروشی به هرکی بخواد تو رو دَدَر ببره.خصوصا دایی حمید که چند بار تو رو با موتور برده بیرون و این باعث شده حسابی دایی شناس بشی و هر هفته که میبینیش بپری بغلش که ببردت موتور سواری...

خواهری رو خیلی دوست داری و از همه کاراش بلند بلند میخندی... هرجای خونه که میره پشت سرش تند تند گاگله میکنی و هر چیزی که دستش باشه میخوای با قلدری ازش بگیری. بیشتر وقتا هم که کاری از پیش نمیبری یه دندون محکم میگیری و اشک دخترم رو درمیاری.  ولی خداییش النا انقد دوستت داره و فهمیده اس که با این سن کَمِش خیلی خیلی مراعات تو رو میکنه و با اینکه جای دندون تیزت روی بدنش میمونه و با اینکه میتونه هیچوقت دست روت بلند نمیکنه و فقط با گریه میاد بغل من که آرومش کنم. اینو گفتم بخاطر اینکه دیدم بچه همسن اون، کوچیکتر از خودش رو میزنه و خیلی بهش حسادت میکنه ولی النا اصلاً اینجوری نیس . هر روز دوست داشتن تو رو به زبون میاره و هرچی دستش باشه اول دهن داداشیش میذاره. وقتی قطره آهن بهت میدم که اصلا طعمش رو دوست نداری اخم میکنه و مثل مامانا میگه:" بمیرم الهی داداشی"

به منم میگه مامان چرا چیزی که داداشم دوست نداره بهش میدی گناه داره بچه...  واقعا برخوردش با تو مثل آدم بزرگاست و من ازین بابت خیلی خوشحالم... 

تمام خاطراتت زیباست و ثبتش برای آینده از دلمشغولیهای دوست داشتنی و  تکرار نشدنی من...

  عاششششششقتممممم بوس.. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)