گلپسری نیم ساله می شود

امروز اولین روز اولین فصل تابستون گرم؛ پسرکم به تازگی شش ماهه شده و دیگه داره کارهای شیرین و بامزه انجام میده و خودش رو واسه مامان و باباش خیــــــــلی لوس میکنه. تنها کسی که گلپسری براش حسابی ذوق میکنه و واقعاً براش از ته دل میخنده خواهریشه که یه عالمه دوستش داره. حسابی سحرخیزه و کله سحر مامانی خسته رو که همیشه کمبود خواب داره بیخواب میکنه ، اونوقت واسه مامانی که چشماش رو به زور باز نگهداشته با اولین نگاه نیشش رو تا بناگوش باز میکنه تا مامان قند تو دلش آب بشه و انقدر قربون صدقه اون چشماش و خنده هاش بره که دیگه خواب از سرش بپره.

الان ساعت از ده شب گذشته گلپسر. تو شیطونک منم با عزیزی النا هر دو تو خواب نازین. از امروز وارد ماه هفتم زندگیت شدی عزیز دلم. پس نیم ساله شدنت مبارک قندعسل...

 راستی حدود یک ماهه یعنی از وقتی پنج ماهت تموم شد کم کم غذای کمکی رو شروع کردم در واقع استارتش از رستوران هتل مشهدمون بود که اونجا بهت سوپ جو دادم. اولش اصلاً بلد نبودی چطور غذا بخوری و با چرخوندن غذا تو دهنت شبیه پیرمردها کلی باعث خنده ما میشدی اما حالا دیگه تقریباً غذاخور شدی.

عاشق آب و میوه های خوشمزه تابستون هستی و همینکه چشمت به لیوان آب بیفته دیگه نمی تونی خودت رو کنترل کنی.

عین بابایی فوق العاده گرمایی و خوشخوابی یعنی ازون خوشــــــــــــــخوابها. شبها واسه شیر خوردن زیاد بیدار میشی یا حتی توی طول روز وعده های شیرخوردنت زیاده اما وقتی خواب باشی صدای توپ هم بیدارت نمیکنه؛ حلالزاده به باباش میره دیگه. از این بابت خوشحالم که عادت خوابیدنت به من نرفته که به برهم زدن بال مگسی از خواب میپرم؛ باور نمیکنی نه؟؟؟ اما واقعیت محضه عزیزکم ...

خلاصه از هر چه بگذریم میرسیم به بخش استرس زای روند رشد شما آقاکوچولو که همون واکسن می باشد. وای دقیقاً مثل زمان واکسنهای النا وقتی نوبت واکسن تو میرسه پر از استرس میشم. امروز هم میتونستم ببرمت ولی به تعویقش میندازم تا هفته آینده خودمم نمیدونم چرا؟؟؟

دغدغه اینکه بعد از واکسن با قطره استامینوفن برگردیم خونه و همش نگران درد و تب و بدحالی تو باشم استرس به جونم میندازه. امیدوارم به خیر بگذره و تموم شه بره این واکسن و استرسش...

یه عالمه بــــــــــــــــــوس.