النا و ایلیای من

باورم نمیشه عزیزکم که دوسوم از دوره بارداریم رو پشت سرگذاشتم. اون یک سوم باقیمونده هم خدابزرگه. راستی از عزیزی شما براتون بگم که بیصبرانه و بیشتر از من و بابایی منتظر اومدنته. بیشتر از روزی هزاربار شکمم رو محکم بوس میکنه و همش میگه:

" مامان نی نی مون که به دینا(Doyna) بیاد اسباب بازیهام رو بهش میدم"

" مامان نی نی مون رو سوار ماشینم میکنم، دوچرخه هم سوارش میکنم"

" میذارمش تو کالسگه خودم میبرمش بیرون"

" تفنگم هم که پسلونه هست میدم واسه خودش"

" مامان خییییییییییلی دوسش دالم"

آخر سر هم گیر میده که " مامان بیارش بیرون میخوام باهاش بازی کنم"

حتی وقتی بابایی براش خوراکی میخره به من هم میده میگه:" مامان اینو بخور نی نی مون هم گریه میکنه میخواد" . میبینی خواهر مهربونت چقدر هواتو داره؟ ...

راستی یکی دوهفته پیش که عروسی بودیم وقتی خاله فیروزه روی صندلی کنارم نشست النا خیلی بامزه بهش گفت: " خاله پاشو نی نی مون درد میگیره" . همه خندیدن و فهمیدن چقدر خواهری هوای شما رو داره. آخه چون هنوز کوچولو هست و بعضی وقتا خودش رو لوس میکنه پیش بینیشون این بود که حسابی با تو ساز مخالف میزنه.

اما آرزوی مامان اینه که شما دوتا بهترین خواهر و برادر دنیا باشید. دلم میخواد همینطور مثل النا هوای خواهرت رو داشته باشی. آخه میگن برادر که باشه پشت خواهر گرمه. دلم میخواد مثل دوتا دوست باشید و حرفاتون رو -اگه نتونید به من و بابایی بزنید-به همدیگه بزنید عزیزای دلم.

تازگیا یه وبلاگ تو بلاگفا دیدم که حرفای یه خواهر و برادره که واسه هم مطلب میذارن و عاشق همدیگه ان. عشق میکنم از مطالبی که واسه هم میذارن و بعد با خودم میگم یعنی میشه بچه های منم اینقدر با هم دوست باشن؟ بعد از ته دلم دعا میکنم که خدای مهربون که همیشه بهم لطف داشته این یه آرزوی دیگه ام رو هم محقق کنه.