ایلیاجونایلیاجون، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهمون ناخونده

شکموی پردردسر

1396/11/1 22:29
172 بازدید
اشتراک گذاری
توی این گیر و ویر نقاشی ساختمون و اوضاع بهم ریخته خودمون و خونمون اونم ساعت ۲بامداد این پست ثبت کردن داره ها.... چرا که شهرستان رفتن این هفته مون حکایتی شد نوشتنی و درس عبرتی برای من مادر که بعد ازین گلپسری رو سوهان روح هیچ بنده خدایی نکنم و جز با ماشین بابایی با هیچ احدی نرم شهرستانمون...
مگه چی شده ؟؟؟میگم برات گلپسر ...
آقا ما دوهفته تمام میشد که چشممون به خونه پدری نیفتاده بود؛ اتفاقی که به ندرت میفته چون آخر هفته ها رو اغلب اونجا میگذرونیم. این هفته هم بعلت نقاشی ساختمان بابایی اینجا موندگار شد منم که حسابی دلتنگ خونه پدری بودم دنبال یه آشنا میگشتم که باهاش خودمون رو برسونیم و دیداری تازه کنیم و از اونجا که همیشه هستن کسانی که یا باهاشون بریم یا برگردیم ساعت ۱بعدازظهر با دخترعمه گرام تماس حاصل کردم که بپرسم عصری، شبی قصد رفتن دارن آیا؟ از قضا اونا عازم خونه عمه بودن ولی چند دقیقه ای مونده بود به خونه ما برسن. حالا از من منصرف شدن و از اون اصرار که زود آماده شیم تا بیان دنبالمون. خلاصه کللی معطل شدن تا تونستم از بین آوار لباسها یه مانتو و یه دست لباس واسه جنابعالی و خواهرگلی بیرون بکشم .
بین راه همه چی آروم بود اما فقط تا وقتی که الناگلی گوشی منو گرفت که یه عکس به دوستش محیا نشون بده. جنابعالی که طبق عادت شریفتون امکان نداره خواهری به چیزی دست بزنه و ازش نگیری گوشی رو ازش قاپیدی و نشستی به تماشای عکس. منم غافل از همه جا آرامش قبل از طوفان رو نظاره گر بودم. همین که چشمت افتاد به عکس شب یلدا و میز خوراکیهای خوشمزه گفتی؛ مامان... گفتم جان. گفتی "اینا ، همممم "(در حال حاضر به خوردن میگی هممم) گفتم عزیزم برسیم خونه چشم.
دوباره ایلیا؛ مامان
مامان؛ جااااان
ایلیا؛ موووووززز ، هممممم
تیت (کیک) همممم
مامان ؛ بریم خونه بابابزرگ چشم.
درخواست بعدی با اخم و اشک و مشت و لگد نثار بنده شد. وای که ایلیاخان به هیچ صراطی مستقیم نبود . بنده خدا آقای سجادی بار اول کنار جاده پارک کرد و از صندوق عقب ماشین برات پرتقال آورد. پرتقال رو گرفتی اما با تمام قدرت پرتش کردی و گریه هات شدیدتر شد. حتی از یه جاده فرعی رفت که از یه روستا میگذشت که شاید یه سوپرمارکت گیر بیاریم و بتونیم راضیت کنیم اما از بدشانسیم و ظهر بود و همون دوتا سوپری روستا هم تعطیل. هرچی همه بهت سگ نشون میدادن و مرغ و خروس افاقه نکرد که نکرد. انقد مشت ولگد خوردم تا بالاخره تو جاده اصلی رسیدیم به یه سوپرمارکت اما دیگه لج کرده بودی و هیچ چی نمیخواستی. بعداز کلی چاخان و قربون صدقه مامانی آخرش خداخواست که با یه مغز بادوم زمینی که انتخاب خودت بود ساکت شی و من خداروشکر کنم که بقیه راه رو اعصاب این بنده خداها نباشیم. تازه آخرش خیلی سختم شد وقتی فهمیدم که ناهار مهمون بودن و بخاطر ما اینهمه معطل شدن.
خلاصه خیلی بد شد ولی تا فرداش سوژه خنده ای شده بود واسه خاله اینا که به همین بهونه با گفتن اسم خوراکیها براشون شیرین زبونی کنی و فدا مدات بشن.
نیمه شبه و خیلی خسته ام ولی حکایت همچنان باقیست ... بماند برای فردایی دیگر ...
الهی به امید خودت
پسندها (4)

نظرات (1)

مامانمامان
5 خرداد 97 9:44
شاد وسلامت باشیدددددددددددددددددددد