ایلیاجونایلیاجون، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

مهمون ناخونده

اندر حکایات مرد کوچک

1397/4/3 23:39
249 بازدید
اشتراک گذاری

گلپسری مامان رو عشق است که در سومین روز تیرماه یعنی صبح امروز بردیمش آتلیه واسه گرفتن عکس پرسنلی آخه واسه تمدید دفترچه بیمه عکس ۳در۴ ضرورت داشت. اما برخلاف دفعه قبل اصلا از اونجا خوشش نیومد و با بداخلاقی برگشت خونه و تو خونه هم یه عالمه لجبازی کرد و به مامانیش غر زد.

نمیدونم شاید بخاطر تصوری بود که از آتلیه توی ذهن کوچولوت شکل گرفته بود. آخه قبل از رفتن از مامانی پرسیدی؛" توجا بلیم (کجا بریم)" ؟ گفتم میریم آتلیه . با خوشحالی گفتی؛ "هووووو آتیلیه خییییییلی تند میله"

من و النا رو میگی این شکلی بودیم : 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

خلاصه اونجا فقط اخماتو تو هم کردی و هرچی مامان و عزیزی و خانوم عکاس چاخان کردیم و وعده وعید دادیم که آقاکوچولومون رضایت بده به یه دونه عکس افاقه نکرد که نکرد. یه ریز میگفت

" نع نع بلیم بلیم" با این قیافه😣😔😡😒

آخرش قرار بر این شد که تو خونه از روبرو ازت یه عکس با زمینه سفید بگیریم و ببریم واسه چاپ . که اونم چشمم آب نمیخوره که جنابعالی بیحرکت بشینی و من عکس بگیرم. چون کلا به گوشی و دوربینمون آلرژی داری. فقط کافیه بفهمی میخوام ازت عکس بندازم زود میگی بده نیگا کنم. اینم دردسر شده واسه ما . یه جوری میگن بدون عکس دفترچه صادر نمیشه انگار همه چیز مملکت درست و درمونه فقط عکس بچه دوساله پای دفترچه مونده . والا بوخودااااا😆😆😆
واما از عصر امروز بگم و خرید دوچرخه خوشگل واسه گلپسری. یه مدت بود که دوچرخه مرد کوچک شکسته بود و ایشون از عالم و آدم درخواست دوچرخه داشتن. حتی هفته پیش که خاله مهناز اومده بود خونه مون ازونجا که همیشه تو کیفش واستون خوراکی داره، هنوز از در وارد نشده ازش پرسیدی؛ "دوچخه خلیدی؟"😀😀
قربون اون حرف زدنت برم عشق من...
و بالاخره امروز عصر فرصتی دست داد تا بابامحمد بتونه وقت بذاره واسه تحقق خواسته گلپسر. و اما جالب اینکه برخلاف همیشه که تا تو ماشین بشینی خوابت میبره یه مسیر طولانی رو به عشق دوچرخه جدید بیدار موندی _ با اینکه ظهر هم حتی یه ذره استراحت نکرده بودی _و عجیبتر اینکه مسیر برگشت هم به عشق همون دوچرخه که صندلی عقب ماشین بود تا خونه بیدار موندی و وقتی رسیدیم یه ساعت طول کشید که اجازه بدی النا هم یه کوچولو سوارش بشه اونم با صد دوز و کلک. البته اکثر اوقات این دخملی ما رو حسابی حرص میدی. مثلا تمام اسباب بازیهاش حتی ماشین شارژی و تبلت که وقتی شما بدنیا نیومده بودی مال النا بوده تحویل گرفتی و فقط مختص خودت میدونی و اینجوری میگی؛ "تبلتم ، ماشینم" . طوری که گاهی اوقات من و بابایی خنده مون میگیره ازینکه اونموقع حتی تصورش هم نمیکردیم آقاکوچولویی به جمعمون اضافه میشه که حسابی واسه خواهرش قلدربازی درمیاره.
یه وقتا دیگه زیادی به دخملی زور میگی و دست بزن داشتنت بدجوری مایه دعوا مرافعه میشه. چندوقت پیش چنان موهای النا رو کنده بودی که وقتی به صحنه درگیری رسیدم فقط چشمم به یه دسته موی النا بود که تو دستای کوچولوت بود. اونموقع خیلی عصبانی شدم و حسابی دعوات کردم چون خیلی کم پیش میاد النا از خودش دفاع کنه و با اینکه ازت بزرگتره دلش نمیاد دست روت بلند کنه. هرچند خیلی زود پشیمون میشی و صدتا ببخشید ببخشید میگی ولی قضیه نوشدارو بعد مرگ سهرابه عزیزدلم. 😃😄😆
آخه خداییش انقدر این خواهری باهات مهربونه که واقعا با اینکارات در حقش بی مهری میکنی داداشی . آخه همیشه احساس مسعولیت در قبالت داره و بیرون از خونه مثل یه مادر مراقبته که زمین نخوری یا خدانکرده گم نشی. تعریف کنم برات؟ باشه...
همین تعطیلات نیمه خرداد که خاله زهرا اومده بود شیراز، یه عصر سه شنبه بود.همگی داشتیم از خونه خاله مهناز میومدیم خونه ما که شما تو راه تو بغل من خوابت برد. چون واسه شام تو خونه نون نداشتیم خاله مهناز وایساد که از نونوایی تو مسیر خونه خودمون چند تا نون بگیره و بخاطر اینکه شما تو بغلم خواب بودی ما زودتر اومدیم خونه اما پشت در که رسیدیم یادم اومد کیفم دست خاله مهنازه و کلید خونه هم داخلش.
تو فاصله چند دقیقه ای که منتظر خاله موندیم النا ازم اجازه گرفت که بره سر کوچه منتظر خاله باشه (یه مسیر خیلی کوتاه هست) . یهو دیدیم شروع کرد به دویدن به سمت ما و مثل بارون بهار اشک میریخت و قشنگ ترس تو صورتش پیدا بود. حالا من و خاله زهرا و نازنین و مژگان با هم پرسیدیم چیه؟ چی شده؟ همونطور که اشک میریخت گفت؛
" مامان خاله رو دیدم ولی ایلیا همراش ... " همینکه چشمش به تو افتاد که رو شونه من خوابی بقیه حرفش رو خورد و گریه اش قطع شد.
دلم میخواست همون موقع تو بغلم بگیرمش تا آروم شه ولی نمیتونستم. بعد که تو رو تو خونه خوابوندم بخاطر اینهمه توجهش به تو ازش تشکر کردم. گفت؛ "خیلی ترسیدم فکر کردم داداشم گم شده" ... از یه طرف دیگه خنده مون گرفته بود که فکر میکرد هیچکس جز خودش حواسش به داداش کوچولوش نبوده. همیشه همه بخاطر مسعولیت پذیر بودنش نسبت به سن کمش تحسینش میکنن عزیزم. اما میدونم وقتی بزرگ بشی حسابی براش جبران میکنی و اونم مثل من ازینکه یه داداش داره که مثل کوه پشتشه حس غرور میکنه . واااای چه شود خدای من...

از کارهای جالب دیگه اینکه چون خواهر بزرگتر داری هنوز بین دختر و پسر بودن، مردد موندی. مثلا دوست داری مثل النا دستبند و گردنبند داشته باشی یا گل سرهای رنگی رنگی به موهات بزنی. بعضی وقتا عروسک روی پاهات میخوابونی و براش لالایی میخونی فدات شم ...
یه وقتایی هم موقع بیرون رفتن از خونه حتی اگه خواهری کیف نداشته باشه انگار یه چیز خیلی مهم فراموش کردی. برمیگردی سمت اتاق و میگی ؛
" پیفم ،پیفم" بعد میری یکی از کیفهای دخترونه رو برمیداری که البته اندازه خودتم هست و مثل خانوما روی یه دست میندازی و تو خیابون راه میری ... آخه تو خونه فقط کیف دخترونه داریم . قول میدم در اولین فرصت یه کیف مردونه در شان و شخصیت گلپسرم تهیه کنم ...😄😘
حتی دامن پوشیدن و روسری هم دوست داری چون مقلد پروپاقرص النا هستی. وقتی برات توضیح میدم که شما دختر نیستی و قراره مرد بشی اول زل میزنی تو چشمام و خوب به حرفام گوش میکنی بعد روبروم وامیستی ،تا اونجا که میتونی دستاتو میبری بالا و روی انگشتای پات بلند میشی که قدت بلندتر بشه و میگی؛ "مامان نیگا من ملد شودم، بوزوگ شودم" یعنی مرد شدم، بزرگ شدم. اونوقته که دیگه دلم میخواد درسته قورتت بدم و هرچی میبوسمت سیر نمیشم.
بعد که دوباره مشغول بازی میشی از تصور اینکه یه روز این پسرکوچولوی لوس من یه مرد جوون میشه که مایه سربلندی و افتخار ماست قند تو دلم آب میشه و کلی ذوق میکنم. الهی دور اون قد و بالات بگردم مامانی ... عاششششقتم.
خدایا بخاطر همه چیز ازت سپاسگزارم ...



 

پسندها (3)

نظرات (3)

مامان صدرامامان صدرا
3 تیر 97 23:49
ای جااااانم😂
مامانمامان
4 تیر 97 8:17
خیلی جالب بود
کرفس
6 تیر 97 21:43
سلام
من خیلی اتفاقی از گوگل اومدم
با اجازتون من اینجا برای دوستمم فرستادم تا بیاد ببینه
ممنون