جونم بگه از مهندس کوچولوی مامان که همچنان و هر روز با بازی با جعبه آچار بابایی و باز و بسته کردن پیچ و مهره و بقول خودش تعمیرات روزگار میگذرونه. امروز صبح زود که چه عرض کنم کله سحر هوا گرگ و میش بود که بیدار شد برای رفع تشنگیش اما دیگه خوابش نبرد که نبرد. هرچی مامان خودش رو زد به خواب و هی غر زد که پسرجان، جان مادرت بگیر بخواب دید نخیییییر تعمیرکار سحرخیز میخواد کارشو شروع کنه و سروصدا و تلق تولوق راه بندازه یه چیزی شبیه بازار مسگرا دستیار بیچاره هم که من باشم باید برم جعبه آچار و وسیله ای که قراره درستش کنه کول کنم بذارم دم دستشون مبادا کارمو دیر انجام بدم بعدم میفرمایند؛ اینا رو بذار زود برو برام یه صبحونه آماده کن بخورم نمیدو...